

دیشب ز فراقت من و شمع
گریه کردیم تا صبح
یاد آن شب افتاد دلم اندر دیشب
که تو رفتی زینجا
من و گل چشم به راهت ماندیم
گریه کردیم تا صبح
پروانه فغان می کرد
آلاله شرر می زد
بر جان من و، آن شمع
می سوخت ز تاب هجر
اما تو نبودی که اندر جمع ما بینی
تا صبح چه ها کردیم
جز گریه که مرهم بود
بهر غم ما تا صبح


به خدا قسم شکستم
نا توانم از زمانه به خدا قسم شکستم
بعد یاران عزیزم در دلم بر غم نشستم
در نبرد زندگی ام باختم عمق وجودم
من مجازاتم فراوان گر چه درعمق سجودم
ان که در گسترده ی شب هم دریغ از تک ستاره
چه امیدی زندگی را جز غم شب ها دوباره؟
روزگاران تک و تنها جاده ای خاکی مسیرم
من همان رهگذرهستم که در اوج غم اسیرم
من از آن بدو تولد حسرتی بیش ندیدم
کام خوش بر من نیامد طعم خوبی نچشیدم
کاش حتی از غریبه برسد بر ما ندایی
میخورم افسوس ... اما دل ما دارد خدایی
درد دل بود فراوان چه بدانید چه ندانید
شعرمن دنیایی ازدرد بهتراست آن را نخوانید
...